در این میکده باز است تو می آیی ؛نه جذبه ی دوست به ناز است تو می آیی ؛نه
سایه ها می گذرند چلچله ها می آیند قصه ی عشق دراز است تو می آیی ؛نه
از نسل کاهگلم
روستایی ام
با کوچه های دهکده
پیوند خورده ام
در های و هوی شهر
دلم زنگ می زند
یک روز آب سادگی نخورم
شام مرده ام
کم کم کمان گرفته ایم و شروع عصا شدیم سخت است باورش که چلچله ای بینوا شدیم
عاشق شدند و دیده اند و با وفا شدند ما که ندیده عاشقت شده ایم بی وفا شدیم
خش خش پاییز است
مه گرفته نفس دهکده را
مادرم گفت که گرگ آمده است
بروم بره نترسد
بروم مرغابی ...
بروم بزغاله ...
پدرم می آید
رهسپار دیار جانانم عازم خلوت خراسانم
دیده ام کاروانی از شوق است می چکدمی زمست مژگانم
سایه ی سرو های دلگیرم نم نم کوچه های بارانم
گفتم ای دل به کعبه می آیی گفت آشفته ام نمی دانم
من سیاهم غبار آلودم کرده سیل گناه ویرانم
گفتم او مهربان و دل سوز است می کشد شب زراه پنهانم
او کبوتر سیاه هم دارد می پذیرد سیاه می دانم