ازاین به بعد اشعار حقیر در http://hassanemami.blogfa.com منتشر می شود.
گفتم که بلبلم گفت بگو قارقار
دلداده ی گلم گفت بگو قارقار
گفتم که چهچه است میراث مادرم
کوبید بر دلم گفت بگو قارقار
سردی و سکوتی و گل دردی تو
نامرد تر از هزار نامردی تو
من پشت سرت بودم و باران و دعا
ای کاش نگاه من نمی کردی تو
به سمت سبزه ها می خوانم آخر
به رنگ لاله ها می مانم آخر
به سوی سینه ام تیری کشیده است
کبوتر می شوم می دانم آخر
از حال وهوای باغ ماندیم
در چوب سیاه زاغ ماندیم
ما چشم سفید و پر سیاهیم
در دهکده ی کلاغ ماندیم
من پيروي از زمانه نتوانم كرد
انديشه ي خود سرانه نتوانم كرد
بنده تو باشم و كنيز ابليس
من خدمت هر دو خانه نتوانم كرد
یا رب به جام کهنه ی رندان شراب کن
نقش دروغ و رنگ و ریا را بر آب کن
دیریست آه و ناله ی کس مستجاب نیست
" یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن "
هر ایواره خرووه دس مگرمه دعا را
مکومه یاد عکسه ا گوشه ها و دارا
نمم ارا چه وخته مهیمه ای سوارا
دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
باپیره * اشتبا وت شعر نسیم تُن خیز
باربد کیه و نکیسا، خسرو کیه و شودیز
ار هاتف سحر ناو کی ایمه مه و خاو هیز
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
کَس مرد ا زر نکیشای ار برسه و قارون
موسا و شونیا من چوچیا بساط فرعون
مه خصه بیمه آوا چه سیمره چه جیحون
ده روزه مهر گردون، افسانه است وافسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا
یه عمره چمه ریتم کی مینه در و مال؛ گل
وه زین و اسب و شمشیر،مهمیز و شال وکاکل
دی هتنت نزیکه و ذوالفقار ودلدل
در حلقه ی گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ار عاشقت درس بو، دیده و دله علامت
موشن هاینه نزیکه، ا و روژ قیامت
کَس داخه دل نمینه بی پیر و بی امامت
ای صاحب کرامت، شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آخرش تند باد سخت هم آمد
نوبت لاله های بخت هم آمد
برگ ریزان چقدر نامرد است
رو به این تک درخت هم آمد
برای سنندج
دلم می خواهد آبی تر ببینم تو را یک لحظه ی دیگر ببینم
تمام کوچه هایت را بپرسم صفای کُرد را بهتر ببینم
نوای نی در آب کوزه پیچد شبی که خواب آبیدر ببینم
از این کنج دل انگیز شهادت شکوه کاوه ای دیگر ببینم
مو از نسل گل و آیینه اُم وه ی
میون کوچه ای پر کینه اُم وه ی
به این نامرد پشت در بگویید
شکسته چلچراغ سینه اُم وه ی
بیا آیینه ها محو غبارند
تمام کوچه ها یک غصه دارند
نشسته گرد روی قاصدک ها
سکوت لحظه ها را می شمارند
من و تو راستی اهل کجاییم
که همسایه تر از گل پونه هاییم
همه دستی زسنگ ما دل ز شیشه
بیا از دهکده بیرون بیاییم
سر گرم خط کتاب بودم در درس گل و گلاب بودم
صد بار ز روی دوست مشقم همراه مداد خواب بودم
ما سفره نداریم سرکوچه نشستیم
با جام می سرخ لب سبزه شکستیم
هفتاد هزار هم که شما سین بگذارید
ما اهل خرابات همه میم پرستیم
ای برکه ی زلال
آبی ترین نگاه
من باز هم به چشم های تو سوگند می خورم
من هرچه می کشم از عشق می کشم
من چوب یک نگاه و دو لبخند می خورم
چشمان افق تر است انگار دستی به دل در است انگار
جز کرک و پری از او نمانده «پایان کبــوتر» است انــگار
این همه زخم کسی چاره به مرهم نکند لب ترک خورده و خشک معجزه شبنم نکند
بکشد روی دلم دست شفا بخشش را و خــدا سایه ی او از ســر ما کم نکند